یه چند لحظه پیش یه زلزله تو وبلاگ من اومد فعلاً به این شکل درش آوردم  شایدم 

دیگه تغییرش ندم !

متاسفانه تو زمانی این اتفاق افتاد که خیلی خیلی در گیرم و نمی رسم درستش کنم
 
این تغییرات هم برای جلوگیری از شوک شدن شما دادم ...

لینک ها رو حتماً حتماً بعداً درست می کنم ... اونایی که یادشونه لینکشون تو

وبلاگم بود بهم بگن و دوباره به طور دقیق آدرس وبشونو بذارن ! چون ممکنه سهواً

بعضیا از قلم بیفتن !! منم راضی به دلخوری شما نیستم ...

  



ستبر، بر سینه تاریخ ایستاده بود
به استواری مردمانش
در مرکز هزارههای گم شده
و عاشق بود،
چنان که جهان را به خود میخواند، بَم.

از آراتا تا افسانه
از شهر دقیانوس تا لوت
از سرزمینهای سوخته تا دریابارهای دور
تا چین، تا هند، ...
خویشاوند همه جهان بود، بَم.

در هیچ تلاطمی سر خم نکرد بَم
و مرگ با ارگ بیگانه بود.
شیرین بود بَم
به حلاوت نخلستانهایش
شکوهمند بود بَم
به شکوه بیابانهایش
و خوش میخواند بَم
به خوشخوانی مرغان سحرخوانش.
عظمت آشکار رستم دستان بود بَم،
خرد پیرانه سر زال
عشق بیریای رودابه بود، بَم.
پاک بود بَم،
به پاکی خونی که در آوارها گم شد
و ایستاده بود بَم،
به ایستادگی ارادهای که به کوهها پیوست

نه، بَم نمیمیرد
گر چه دریغا خواهرانم مردند
و برادرانم را آوار برد.
بَم نمیمیرد.
تا مرغانش در نخلستانها میخوانند
و شکوفه های نارنجش به نسیم میآمیزند
و عشق در چشم بازماندگانش سوسو میزند
بَم نمیمیرد


انقدر به خاطر فاجعه ای که پیش اومده حالم گرفته است  که اصلا‌ً دستم

به نوشتن نمیره:(((:(( 



هفته پیش من و ریحانه تصمیم گرفتیم بعد از مدت ها ( حدوداً سه ماه ) امروز و فردا

کردن برای امتحان شانسمون هم شده ٫بریم  امتحان تلسم شده رانندگی رو بدیم .

صبح ٫ ساعت ۸:۰۰  در حالی که از سرما دندونامون بهم میخورد توی خیابون به صف 

ایستادیم تا جناب سرهنگ تشریف بیارن و ازمون امتحان بگیرن . بعد از خوندن اسمها

ریحانه نفر هفتم و من نفر هشتم بودم ...تعدادمون تقریباً زیاد بود ... یه سری مثل

ما بار اولشون بود که امتحان میدادن  و یه سری هم بار دوم و سوم ....

نصیحت های با تجربه ها خیلی جالب بود : با خنده نشین !  فکر میکنه خیلی

اعتماد به نفست زیاده ٫ به یه چیز الکی گیر میده و ردت می کنه !

خیلی هول نشو ! صد در صد ردت می کنه !به راهنما زدن خیلی حساسه و....

وقتی نوبت به من رسید و نشستم... جناب سرهنگ جوری نگام کرد  که با  خودم

گفتم : پریناز ! بار دوم که سهله یه سه٫ چهار باری باید اینجا بیای . با این حال سعی

کردم که آرامشمو حفظ کنم و یه جورایی هم حس می کردم خیلی آرامش دارم

ولی اشتباه حس می کردم ... این موضوع رو آخر امتحان وقتی  که چشمم به

پای چپم که روی کلاچ می لرزید ٫ افتاد ٫ فهمیدم ... از دیدن این صحنه ٫

خودم خندم گرفته بود... 

بعد هم که پیاده شدم که ببینم جناب سرهنگ چه نظری میدن تو این گیر و دار ٫

آقا شوخیشون گرفته بود  و دو بار به من شوک وارد کرد و بعد گفت : مبارکه!

قبول شدی ... در اون لحظه کم مونده بود بپرم هوا ولی اول گذاشتم تو برگه ام

بنویسه : قبول و بعد ابراز احساسات کنم ... چون شنیده بودم که خیلی به رعایت

شئونات اسلامی حساسه منم از ترس اینکه مبادا ابراز خوشحالی نزد نامحرم

گناه باشه خودمو کنترل کردم و بعد پیش به سوی ریحانه که اونم قبول شده

بود شروع کردم به دویدن و ...

امروز هم گواهینامم از طریق پست بهم رسید ...

از متقاضیان شیرینی خواهشمندم برای دریافت سهمیه خویش با من تماس حاصل 

کرده تا نام شما را در لیست متقاضیان وارد و نسبت به دین خویش اقدام نمایم تا

مبادا از قلم بیفتید :)