می خواهم بدانی این را که اگر از پنجره به ماه بلورین ٫ شاخه سرخ ٫ پاییز کندگذر

بنگرم اگر در کنار آتش دست بر خاکستر نرم ٫

بر تن پر چروک هیزم سوخته زنم ٫ همه چیزی مرا به سوی تو می آورد  ٫
 
گویی هر آ نچه که هست ٫ رایحه ٫ روشنی ورنگ ٫ قایقهای

خردیند راهی جزیره های تو که چشم به راه منند .

اینک اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی ٫من نیز تو را از دل می برم اندک اندک .

اگر یکباره  فراموشم کنی در پی من نگرد زیرا پیش از تو فراموشت کرده ام.

اگر طوفان بیرقهایی را که از میان زندگی ام می گذرند بیهوده و دیوانه بخوانی و سر آن

داشته باشی که مرا در ساحل قلبم ٫ آنجا که ریشه دوانده ام رها کنی ٫ به یاد داشته

باش یکروز در لحظه ای دستهایم را بلند خواهم کرد ٫ ریشه هایم را به دوش
 
خواهم کشیددر جستجوی زمینی دیگر .

اما اگر روزی ٫ ساعتی ٫ احساس کنی  حلاوت جاودانیت را برای من ساخته اند

٫ اگر روزی گلی بر لبانت بروید در جستجوی من ٫ آه عشق من !

در من  تمامی شعله ها زبانه خواهد کشید ٫ زیرا در 

درونم نه چیزی فسرده است و نه چیزی خاموش شده 

عشق من ٫ حیات از عشق تو می گیرد ٫ محبوب من !

و تا روزی که تو زنده ای در دستان تو خواهد بود بی اینکه از عشق تو جدا شود !