نمیدونم از چی و از کجا بگم؟؟ یه حال عجیبی دارم...نمی تونم به خوبی توصیفش کنم
ولی خدا نصیب هیچ کدومتون نکنه...از صبح میدونستم که٫ عصرمهمون داریم...یه دلهره
عجیبی تو دلم رخنه کرده بود٫ طوری که با هیچ کار و سرگرمیی نتونستم ازش فرار کنم...
انگار یه حسی منو از یه اتفاقی با خبر میکرد...
مهمونمون اومد ٫اما با یه مهمون نا خونده دیگه٫ که از دیدن دوبارش همیشه فرار کردم٫ دوباره
منو به خاطرات نفرت انگیز یازده ماه پیش برگردوند...
چرا نمی فهمی؟! نمی خوام...نه الان ٫ نه هیچ وقت دیگه...
یادته؟؟
بهت گفتم: اگه این بخواد این طرفا پیداش بشه من از ایران میرم؟
دیگه طاقت هیچی رو ندارم.
اما این دفعه بی خبر اومد.دیگه فکر اینجاشو نکرده بودم.یادته چقدر سر این موضوع باهام
شوخی میکردی؟قرار بود بیام پیش شماها.تو رو ٫خدا از کجا برای من فرستاد؟ خیلی بودنت
آرومم کرد.یه دنیا مرسی.