من مرگ نور را
باور نمی کنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما
*
مانند ذره
ذره ی مشتاق
پرواز به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پر شکسته
تا آشیان نور پرواز کرده بودم
*
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان دیر پا
*
من را نشانده اند
من را به قعر دره ی بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه ی من
زخمی ست در نهان
شعری؟
نه٫
آتشی ست
این نا سروده در دلم
این موج اضطراب
*
من مانده ام ز پا
ولی آن دور ها هنوز
نوری ست
شعله ایست
خورشید روشنی ست
که٫ می خواندم مدام
اینجا درون سینه ی من زخم کهنه ایست
که می کاهدم مدام
*
با رشک نو بهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد؟
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته گذر دارد؟
**************