قاصدک



قاصدک!هان ٫چه خبر آوردی؟

از کجا٫وز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی٫اما٫اما
 
گرد بام ودر من

بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری- باری٫

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس٫

برو آنجا که ترا منتظرند.

قاصدک!

در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از این در وطن خویش غریب.

قاصد تجربه های همه تلخ.

با دلم میگوید

که دروغی تو٫دروغ

که فریبی تو٫فریب

قاصدک! هان ٫ولی...آخر...ای وای!

راستی آیا رفتی با باد؟

با توام٫آی٫کجا رفتی ؟آی...!

راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی٫جایی؟

در اجاقی-طمع شعله نمی بندم-خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم میگریند.




  

کاخی را که با ذره ذره ی وجودمان ساخته بودیم٫با انتخاب راهی که درستش می پنداشتم٫ فرو ریختم.
چه ظالمانه و چه نا آگاهانه باورهایش را گرفتم و با ناباوری که غمی است جانکاه و دردآور ٫جایگزینشان کردم.
سخت است...
مرگ آور است...
همگان را ساده و خیر خواه انگاشتن مرا به قعر این دره ی تاریک ٫که بودن در آن حتی برای
لحظه ای  طاقت فرساست٫انداخت.
اما...

                                                  ************
اما من یکی٫ همینجوری نمی شینم .نمیذارم...دیگه نمیذارم.
خودم خرابش کردم ٫خودمم درستش میکنم...قولِ قول.
راستی اینجا باید از  یه دوست قدیمیمون خیلی خیلی تشکر کنم.واقعاً بودنت تو یه سری شرایط بی نهایت حیاتی بود.مرسی...هوارتا

رشک نوبهار

       من مرگ نور را 
      باور نمی کنم
    و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما

*

مانند ذره
ذره ی مشتاق
پرواز به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پر شکسته
تا آشیان نور پرواز کرده بودم

*
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان دیر پا

*
من را نشانده اند
من را به قعر دره ی بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه ی من
زخمی ست در نهان
شعری؟
نه٫
آتشی ست
این نا سروده در دلم
این موج اضطراب

*
من مانده ام ز پا
ولی آن دور ها هنوز
نوری ست
شعله ایست
خورشید روشنی ست
که٫ می خواندم مدام
اینجا درون سینه ی من زخم کهنه ایست
که می کاهدم مدام

*
با رشک نو بهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد؟
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته  گذر دارد؟


**************