تولدی دیگر



عجب که روزها با ما بازی می کند ، وقتی دلم برای سکوت تنگ می شود، وقتی
 
می دانم که این روزها تعداد موهای سفیدم را افزایش می دهد، از تو چه پنهان که حس

می کنم نگاهم کم کم به تو عمیق تر می شود.

حس می کنم قدر بعضی لحظه ها را واقعا ندانستم. فرصتی که فقط برای من بود و
 
بی رحمانه از کنارش گذشتم.

نامه هایم را دوباره زیر و رو کردم. همه بوی غریب و عجیبی می داد که باورم نمی شد چه

روزهایی را گذراندم.

اگر تای وسط نامه ها نبود، اگر رنگش به زردی نمی زد، کهنگی آنها به چشمم

نمی خورد و باورم نمی شد که مدتها یا سالها پیش این سطرها ثبت شده است.

گاهی برای یاد بود گذشته ها گریه می کنم. نگاهم به عکس های او می افتد که

همچنان به من می نگرد و خنده روی لبانش خشک نمی شود. می دانم که نمرده است...

وقتی چهره گرم تو از خاطرم پاک می شود و تنها صدای پخته ات را از دور می شنوم،

تازه می فهمم که شاید کمی بزرگ شده باشی. هیچ وقت شبی که بادها

بی هدف می وزیدند و تو در هوای خاک آلود پنهان شدی را از یاد نمی برم. مثل خطی
 
بی پایان در آسمان گم شدی. مثل پرنده ای در قفس فقط می خواستی آزاد شوی

اما من پشت این میله ماندم و تو رفتی...

حرف هایم هنوز ادامه دارد. در این خانه، تنهایی خود را بیشتر نشان می دهد. و
 
آهنگ یک موسیقی دلم را آرام می کند. این حس ها این حال و هوای معمولی چندان
 
بزرگ نیست.

باید تحمل کرد و ساخت برای این دنیای کوچک...

دست خسته من منتظر اتفاقی تازه برای نوشتن در این صفحه باقی مانده است.

جز این نوشته ها، حال و هوای دیگری ندارم... فقط خدا می داند که درون هر کس چه
 
می گذرد...

...

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

دل من که به اندازه یک عشقست

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبایی گل ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

وبه آواز قناری ها که به اندازه یک پنجره می خواند
...

قشنگ بود . نه؟!

************

یک نکته مهم رو باید اینجا بگم‌:

این انتخاب واحد من تو این ترم خیلی خنده دار بود...به حذف و اضافه هم نرسیدم ...

و جالب تر اینکه چون مدارکم دست فاتیما بود ٫ اون طفلکی کارای منم انجام داد...

و به قول ریحانه : نه چک زدم ٫ نه چونه ٫ همه واحدهایی هم که میخواستم٫ انتخاب 

شد... آدم دوستای خوب داشته باشه ٫همینه دیگه

خودمو آماده کرده بودم که دوشنبه برم دانشگاه و کارامو انجام بدم که دیدم فاتیمای

عزیزم زنگ زد و این مژده رو بهم داد که احتیاج به رفتن من به دانشگاه نیست...

خیلی شرمندم کردی  یه دنیا مرسی !



امروز هم مثل روز های قبل برنامم پر بود و تازه الان رسیدم خونه...امروز یه فیلم اعصاب

خوردکن هم دیدم...اسمش  نفس عمیق  بود... فکر کردم چون منتخب جشنواره کن

شده باید خوب باشه اما من که زیاد خوشم نیومد ٫ شما رو نمیدونم ؟

خب فعلاً این آهنگ   رو گوش بدید٫ من که خیلی دوسش دارم ... هر موقع گوشش میدم

یاد لِنا می افتم. شب اخری که می خواستیم برگردیم صدای این آهنگ تو تنمون لرزه

مینداخت و یه غمی که انگار دلمون نمی خواست از هم جدا بشیم رو تو وجودمون

جاری می کرد... هیچ وقت قیافش یادم نمی ره ... تا آخرین لحظه پشت پنجره٫ تو فرودگاه 

ایستاده بود و دست تکون می داد

اینم رسم روزگاره که نمی تونی همیشه در کنار اونایی که دوسشون داری باشی...

همیشه باید یه فاصله باشه ... همیشه باید یه اتفاق جداتون کنه ... شاید این باعث

بشه آدما بیشتر قدر همو بدونن‌!



خب مثل اینکه یه کم تاخیرم زیاد شد ٫ آخه این چند روزه یه کم درگیر بودم...

سه شنبه که اول مهر بود و منم مثل بچه مدرسه ای ها ساعت شش صبح از خواب بیدار

شدم و نزدیکای هفت بود که از خونه اومدم بیرون...هوا حسابی خنک بود و اون حال و هوای 

غمگین پاییز تو دل آدم رخنه میکرد...خیابون هاخلوت ... بچه ها هم که انگار خیال مدرسه

رفتن نداشتن... تا ساعت نه کارامو انجام دادم و اومدم خونه...اون روز یه هدیه خیلی خوب

از یه دوست مهربون گرفتم : کتابی به اسم  خاطرات حوّا ... به قول خودش کتاب کوچکیه

اما خیلی جالبه...حالا اگه وقت کردم یه قسمتهاییشو براتون می نویسم...

شب هم که با یه سری از بچه ها رفتیم شام بیرون و کلی خندیدیم....

چهارشنبه هم که مهمونی دعوت بودم ... خوب بود !

امروز هم که از ساعت هفت صبح  من و ریحانه با آقاهه کلاس داشتیم ... 

آقاهه امروز خیلی سیگار کشید و من و ریحانه کاملاً دودی شدیم  ...

آقاهه ؟ می شه دیگه این آهنگ رو  نذاری ؟؟! من اونوقت حرفهاتو نمی شنوم ...

توی تنهایی یک دشت بزرگ ٫ که مثه غربت شب بی انتهاست 

یه درخت تن سیاه سربلند ٫ آخرین درخت سبز سر پاست

.
.
.

تا یه روز تو اومدی بی خستگی ٫ با یه خورجین قدیمی قشنگ

با تو نه سبزه ٫ نه آینه بود ٫ نه آب ٫ یه تبر بود با تو با اهرم سنگ

اون درخت سربلند پرغرور ٫ که سرش داره به خورشید میرسه ٫ منم٫ منم

اون درخت تن سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه ٫ منم٫منم

.
.
.
  
یه چیزی الان به ذهنم اومد و دلم خواست که بگم...اونم اینه که : آدم هیچ وقت نمی تونه

یه کسی رو مجبور کنه که کسی  یا چیزی رو دوست نداشته باشه در حالی که اون کس

 تو  وجدان و وجود خودش دلیلی برای دوست نداشتن اون کس یا چیز پیدا نکنه ... این

خودخواهی یه انسانو میرسونه که اطرافیانشو مجبور کنه که چیزی که خودش

دوست نداره ٫اونها هم دوست نداشته باشن... برعکس این موضوع هم کاملاً صادقه. نه؟!