دانشگاه منم از امروز شد...وقتی وارد  دانشگاه شدم یه آرامش عجیبی تمام وجودمو

گرفته بود ... دلم برای همه تنگ شده بود ... با دقت بیشتری دور و برمو نگاه می کردم ٫

اما جز قیافه های غریبه چیز دیگه ای ندیدم...همه جا خیلی غمگین و سوت و کور بود ...

جلوتر که رفتم از دور یه قیافه آشنا دیدم ٫ بی اختیار رفتم به اون سمت ...

اون قیافه آشنا - کجایی پریناز؟‌ کم پیدایی ؟ همین الان داشتیم با بچه ها حرفتو می زدیم !

من- اِ ؟؟! چی می گفتین ؟؟؟

اون قیافه آشنا ـ هیچی ... می گفتیم از پریناز خبری نیست !!!

من ـ نه بابا هستم... فقط هفته اول حسش نبود بیام...

.
.
.

روز اول دانشگاه یه خانم برای ابراز وجود به من گیر داد ... شانس آوردم تو انتظامات دانشگاه

نبود ... انقدر گفتم : دانشگاه ما گیر نیست مثل اینکه چشمش کردم !

تو چرا انقدر ناراحتی؟!! بابا بی خیال همه ... از من یاد بگیر ... خب؟ به قول یه دوستی

وقتی برات مشکل پیش میاد سعی کن با اون مشکل کنار بیای و اونو حل کنی نه اینکه

جا خالی کنی و ازش فرار کنی ... محکم باش ! می دونم که می تونی !  






نوشته برباد

جایی همین نزدیکی‌ها


ماه که شروع می‌شه آدم دلش می‌خواد از نو شروع بشه! فصل که عوض می‌شه

دیگه بیشتر.

این حس سمج عوض شدن و دوباره و چند باره شروع کردن هر ماه میاد سراغم!

حالا که فصل داره عوض می‌شه دوست دارم شروع کنم. می‌خوام همه تجربه‌های

بد رو بریزم دور و خوب‌هاش رو دوباره تکرار کنم و ازشون بیشتر لذت ببرم.
 
باور کن ساده‌ترین کاری که می‌تونی انجام بدی همینه!

باید شروع کنی. پس بذار ازش لذت ببری. نه فکر نکن سخته. هیچی هم نمی‌خواد.

یه کمی امید و اعتماد. می‌دونم که چیزهای کمی نیستن. می‌دونم که گمشون کردی

و خیلی وقته که قیافه‌شون رو هم ندیدی، اما باور کن که یه جایی همین

نزدیکی‌ها، چه می‌دونم زیر تخت، تو کمد، لای کتاب‌های قدیمی یا حتی تو دست‌های

یه دوست همیشگی حتماً می‌تونی پیداشون کنی. فقط یه کمی بگرد.
 
برای شروع اگر اینها رو داشته باشی مطمئن باش. انتهای این شروعت
 
پر از راه‌های قشنگ برای رسیدن به بهترین‌هاست. نمی‌دونم شاید تو دلت بگی

اینها همه شعارن و به من بخندی. راستش من هم مثل تو و مثل بقیه

فکر می‌کردم. می‌خواستم با چشم‌های بسته بهشون برسم.

 اما نشد، نمی‌شه. مطمئن باش پیدا نمی‌شه اگر چشمات رو ببندی.

دیدن رو از اون دو تا دریچه دریغ نکن. بذار ببینن و پیدا کنن امید رو ته همه چشم‌های
 
باز دنیا. من می‌خوام تغییر کنم. مثل هر شروع می‌خوام از نو شروع بشم.
 
تو هم نگاه کن. همه چیز عوض شده، باور کن شروع شدن و شروع کردن
 
سخت و نشدنی نیست. فقط رفیق راه می‌خواد. همراه می‌خواد که تا آخر راه

بیاد و تنهات نذاره. می‌دونم که تو هم دنبال یه همراه می‌گردی. باور کن دور

و برت پره از آدم‌هایی که بتونی روشون حساب کنی تا توی راه پر از دردسر همراه

همة راهت باشن. تو فقط بخواه، ببین. حتماً هست کسی که
 
قصد فرار از تنهایی طی کردن رو داشته باشه.

مثل من، مثل تو ...

مینا رضایی



************************

دیروز خیلی خوش گذشت. با یه سری از بچه ها  رفته بودیم  یه جای خوش آب و هوا

کلی گفتیم و خندیدیم...  بچه های دانشگاه  رو هم دیدم.

خیلی جالب بود ... یه جا ایستاده بودیم ٫ دیدیم یه سگ که خیلی خوشگل

اما هیکلش واقعاً وحشت بر انگیز بود داره می چرخه  منم طبق معمول

شروع کردم به حرف زدن با سگه البته دورادور و با زبون خاصی که

دوستان نزدیک می دونن غافل از اینکه سگه خوشش میاد ٫ اونم

دوید طرف من( قیافه من دیدنی بود ) ٫ داشتم سکته می کردم ٫ از

طرفی نمی شد از دستش در رفت ٫ مثل بچه های خوب ٫و وحشت زده

از اینکه نکنه گازم بگیره همین طور سر جام وایسادم ٫ دیدم دوید ٫ دوید ٫

تا رسید به من  رو زمین دراز کشید و سرشو گذاشت رو پاهام ...

بهش گفتم : قربونت برم فکر نمی کردم انقدر بی جنبه باشی  !!

جالب اینجاست که بقیه بچه ها از وحشت سر جاشون میخکوب شده بودن !

و جالب تر اینکه چقدر این حیوون باهوشه و محبت آدم رو حس می کنه !

شب هم که جلسه مشاوره داشتیم ...

امیدوارم که بتونم کمکتون کنم... تو رو خدا تو هم انقدر نگران نباش...

منم همه این شرایطو داشتم ... کاملاً درکت میکنم... 
 

راستی جای تو هم دیروز خیلی خالی بود اگه میو مدی خیلی

خوش می گذشت اما ...

قول داده بودم که اگه وقت کردم یه قسمهایی از کتاب  خاطرات حوّا  رو  بنویسم...

دو قسمت آخرش ٫ اونم بعد از هبوط رو براتون می نویسم... این کتاب نوشته 

مارک تواین هست ! طولانیه ولی حتماً سعی کنید بخونید !

وقتی به گذشته می نگرم بهشت به نظرم یک رویا می آید .قشنگ بود ٫ فوق العاده

قشنگ ٫ قشنگ و افسونگر و حالا از دست رفته است  و من دیگر آنرا نخواهم دید.

بهشت از دست رفته است ٫ اما من او  [ آدم ] را یافته ام و خوشنودم . او آنقدر  که

می تواند مرا دوست دارد  و من او را با تمام شور وجودم دوست می دارم و گمان

می کنم این موضوع زیبنده جوانی و نوع من است .از خویش می پرسم ٫ چرا او را

دوست دارم ؟ و در می یابم که نمی دانم و چندان هم فرقی نمی کند . اما آنچه هست

این نوع عشق محصول عقل و استدلال نیست- مثل عشق به سایر موجودات - گمان

می کنم چنین باشد . من بعضی از پرندگان را به خاطر نوای خوششان دوست دارم٫

اما آدم را به خاطر نوای خوشش دوست ندارم و هر چه می گذرد مطمئن تر می شوم

که چنین نیست . گرچه که از او می خواهم که برایم بخواند چون دوست دارم از آنچه

او بدان علاقه دارد آگاهی یابم . گرچه صدای او مرغ را از تخم می اندازد !!

برای خاطر ذکاوتش هم نیست که او را دوست دارم. او که خود چنین نبوده است ٫

خدا او را ساخته است و همین کافیست. هدفی خردمندانه در آن وجود دارد ٫

می دانم . و می دانم با گذشت زمان همه چیز رو به پیشرفت خواهد بود و بعلاوه

عجله ای هم نیست او به قدری که باید ٫ خوب است .

او را به خاطر وقار و تأمل و نازک سرشتی اش دوست نمی دارم ٫ گرچه او فاقد این

چیز هاست اما خوب است و بقدر کافی هم و هر روز بهتر می شود. سخت کوشی

او هم دلیل دوست داشتن من نیست ٫نه اصلاً . فکر می کنم سخت کوشی در نهاد

اوست و نمی دانم چرا او این موضوع را از من پنهان می کند  و این تنها رنج من است

[احتمالاً خوشی زیر دل حوا زده بوده :(( ]. اما از  جهات دیگر او حالا با من رک 

و راست است . مطمئن هستم که او فقط ٫ این موضوع را از من پنهان می کند

[ زیادی مطمئن بوده ] . اینکه او رازی را از من پنهان می دارد  غصه دارم  می کند و

و بعضی  مواقع خواب را از چشمانم می رباید [ عزیزم باید عادت کنی! ] . اما من این 

موضوع را از ذهنم بیرون می کنم  و این در خوشحالی من خللی ایجاد نمی کند ٫

شادیی که وجودم سرشار آنست . ... . او در من اثر کرده اما تقصیر او نیست فکر

می کنم این ویژگی جنس ماست . او که جنس خویش را انتخاب نکرده . اما من در 

او اثر نکرده ام و البته اگر چنین بود من قبل از او نابود می شدم اما این از خواص

جنسیت است.

اما چرا او را دوست می دارم ؟ فکر می کنم صرفاً به خاطر مرد بودن اوست .اما من 

می توانم بدون این موضوع هم او را دوست بدارم. حتی اگر مرا اذیت بکند من باز  او

را دوست خواهم داشت [ به این می گن عشق ] ٫ می دانم و این موضوع به جنس

ما بر میگردد.

او قوی و زیباست  و من به این خاطر او را دوست می دارم و او را تحسین می کنم و 

مایه غرور من است . اما او را بدون این ویژگی ها هم می توان دوست داشت .او اگر

ساده و بدون  این خصائص هم بود باز او را دوست می داشتم . اگر بیمار و رنجور بود 

برایش کار می کردم ٫ به او خدمت می کردم و برایش دعا می نمودم و تا زنده بودم

از او مراقبت می کردم [خوش به حال آدم ] .

بله من فکر می کنم او را به خاطر اینکه مرد است و مال من است  دوست می دارم.

دلیل دیگری در کار نیست و هم چنانکه اول گفتم این نوع عشق حاصل  عقل و منطق

نیست ٫ خود به وجود می آید ـ و کسی نمیداند از کجا ـ  و توضیحی هم در کارش
 
نیست و نیازی هم به توضیح نیست .من این چنین می اندیشم .اما من یک دخترم و اولین

کسی هستم که عشق را می آزماید و شاید روزی ثابت شود که این نتیجه گیری

من از روی بی تجربگی و خامی بوده است.

خیلی طولانی شد ولی اگه می خواستم دو قسمتش کنم یه کم لوس می شد.

جمله های داخل کروشه هم از خودمه