نامه ای می نویسم

باشد که به دستت برسد !

گوشه اش عکس دلم را کشیده ام٫

نقاشی بچه گانه ایست

دلم لرزان بود

نقش بهتری نشد

نامه ای می نویسم

نامه ام را بخوان

با صدایی بلند

تا بدانم چه نوشته ام

با آن صدایی بخوان که دوستش دارم

با همان صدایی که رامم می کنی

و برای من از خودت

نگاهی بنویس

تا در آن

 احساس خودم را

تجربه کنم

من٫ در کار دل ناشی ام

برای من

نفس هایت را بفرست

تا تکرارشان  را

بشمارم

تا دل را

در آغوش گرفته آرام کنم

و بی تابی اش را

به تپش های دلت بیارامم

نامه ای نوشته ام

بخوان!

اگر چه من به مدرسه نرفته ام

بخوان!

بخوان که نامه ام شنیدنی ست.

ای بازگشته

 

تنها نگاه بود و تبسم ٫ میان ما

تنها نگاه بود و تبسم.

 

اما... نه :

گاهی که از تب هیجان ها

 

بی تاب می شدیم

گاهی که قلب هامان

میکوفت سهمگین

گاهی که سینه هامان

چون کوره می گداخت

دست تو بود و من ٫

این دوستان پاک

کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند

وز این پل بزرگ

ـ پیوند دست ها ـ

دل های ما به خلوت هم راه داشتند !

 

یک بار نیز

ـ یادت اگر باشد ـ

وقتی تو ٫ راهی سفر بودی

یک لحظه ٫ وای تنها یک لحظه

سر روی شانه های هم آوردیم

با هم گریستیم ...

تنها نگاه بود و تبسم ٫ میان ما

ما پاک زیستیم

 

ای سرکشیده از صدف سالهای پیش

ای بازگشته از سفر خاطرات دور

آن روزهای خوب

تو٫ آفتاب بودی

بخشنده٫ پاک٫  گرم

من٫ مرغ صبح بودم

ـ مست و ترانه گو ـ

اما در آن غروب که از هم جدا شدیم

شب را شناختیم

 

در جلگه غریب و غم آلود سرنوشت

زیر سم سمند گریزان ماه و سال

چون باد تاختیم

در شعله بلند شفق ها

غمگین گداختیم.

 

جز یاد آن نگاه و تبسم٫

مانند موج ریخت به هرچه ساختیم.

 

ما پاک سوختیم.

ما پاک باختیم.

ای سرکشیده از صدف سالهای پیش

ای بازگشته٫ ای به خطارفته!

با من بگو حکایت خو تا بگویمت

 

اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه

آن شرم جاودانه٫

آن دست های گرم٫

آن قلب های پاک٫

و آن رازهای مهر که بین من و تو بود

 

ما گرچه در کنار هم اینک نشسته ایم

بار دگر به چهره هم چشم بسته ایم

دوریم هر دو٫ دور ...!

با آتش نهفته به دل های بیگناه

تا جاودان صبور.

 

ای آتش شکفته٫ اگر او دوباره رفت

در سینه کدام محبت بجویمت ؟

ای جان غم گرفته٫ بگو ٫ دور از آن نگاه

در چشمه کدام تبسم بشویمت؟

 

                                                                         فریدون مشیری

 

کاش یه روبان مشکی داشتم و گوشه این پستم می ذاشتمش. خیلی دلم گرفته اما می دونم به اندازه تو

 نیست ... هیچ وقت نخواستم از تو بنویسم چون نمیخواستم با نوشته هام از قداست تو و رابطمون ذره ای کم

بشه ! بازم نمی نویسم ... 

سرنوشت را نمی شود از سر٫ نوشت .... خداحافظ ... خداحافظ