تلفن زنگ میزنه ... گوشی رو بر میداری ...

-بله؟
-سلام پری ...
-سلام عزیزم.. چطوری تو ؟
-ای... بد نیستم.پری؟
-جونم؟
-می تونی  امروز بیای بیرون ؟
-(حس میکنی این صدا ٫ صدای التماسه...صدای همیشگی نیست)
 آره عزیزم ... چیزی شده ؟
-صداش می لرزه... بغضش می ترکه... بعداً بهت میگم ...
-باشه٫ باشه ... کی؟ کجا ؟
-ساعت ۵:۳۰  میام  سر خیابونتون...
-ok پس فعلاً خداحافظ.
-خداحافظ.

گوشی رو میذاری... می تونی حدس بزنی موضوع چیه.
با خودت میگی : دیگه واسه من نفسی نمونده که بخوام به این دختره دلداری و
انرژی بدم ... دیگه تهیِ تهی شدم ... حسی ندارم برای منتقل کردن... خدایا !
آخه این چه صیغه ایه؟؟ دقیقاً در لحظاتی که نیاز مبرم به یه نفر دارم که فقط و فقط
سرمو بذارم رو شونش و حس کنم که فقط منو می فهمه چون دیگه حرفی ندارم برای
 گفتن ... باید بشم حلال مشکلات ... ناراحت نیستم ... خوشحالم که لا اقل می تونم
یه تکیه گاه باشم و خوشحال تر ٫از اینکه نمی دونی ٫ چقدر این تکیه گاه شکننده شده !
در حالی که این فکرا تو ذهنت رژه می رن آماده میشی ...
.
.
.
از دور یه قیافه رو می بینی ! آشناست ! میری به طرفش ...
دختر ! تو چه کردی با خودت‌؟؟!! 
.
.
.
حرفهاشو  گوش میدی٫ گوش میدی ٫ .... با دقت تمام ... فقط تاسف می خوری...
چهار تا اتفاق بد در عرض یک شب ...
۱-به طرز خیلی بدی دعوات میشه ٫ به خاطر شرایط نا مناسب خونه تصمیم میگیری
برای ادامه صحبتات بری خونه دوستی که خونشون نزدیک شماست! (با اطلاع قبلی)
۲-به طرز وحشتناکی تصادف میکنی ٫ طوری که چیزی از جلوی ماشین باقی
نمی مونه...
۳-میری خونه دوستت ... خانم خواب تشریف دارن و هر چی صداش میکنی تکون
 نمی خوره ! خدا مامانشو نگه داره که به دادت میرسه !
۴-میری پیش اون کسی که باهاش دعوات شده و اون ٫ رفتاری می کنه که 
بی خیال همه چیز میشی... بی خیال اون چهار سال از عمرت که به پاش
تباه کردی ! و حالا مثل آدمهای شکست خورده کاری جز اشک ریختن نداری !
چقدر آدمها راحت می تونن به همه چیز پشت پا بزنن !!

می دونین چی میگفت ؟
می گفت : پری ناز!میخوام بد باشم ! حالا دیگه از بد بودن لذت می برم !
این٫ نتیجه خوبیام و محبت هام بود ! تو باشی محبت می کنی باز ؟؟
گفتم‌:آره ٫ من محبت میکنم... من دست از خوبی بر نمیدارم...
تو اگه بخوای هم نمی تونی دست از خوبی کردن برداری ٫ چون تو ذاتته!
.
.
.

خدایا ! کمکش کن !
خدایا ! بهش آرامش بده !
خدایا ! ...

وقتی رسیدم خونه دیگه خودمو فراموش کرده بودم ... فقط احتیاج به یه خواب
آروم داشتم که فراموش کنم همه چیز رو ؟
 یعنی می شه فردا که از خواب بیدار میشم چیزی نباشه که دیگه فکر و روحمو  
عذاب بده ؟؟؟
 
خدایا ! میشه یه نیم نگاهی هم به من بندازی ؟ خیلی بهت احتیاج دارم !
خیلی ٫ خیلی .من دستامو به طرفت دراز کردم ... چرا دستمو نمی گیری ؟
خیلی وقته منتظر دستای گرمتم ... من جز تو کسی رو ندارم ! مرا دریاب !