اولین نوشته ام رو بعد از حدود یک ماه دوست دارم این جوری شروع کنم :
مهسا ی عزیزم ! خیلی خیلی متاسفم بابت اتفاقی که برات افتاد ...نمیدونم حکمت این
کارهای خدا چیه؟؟ میخواد بنده هاشو امتحان کنه؟؟ میخواد بهشون محکم بودن رو یاد بده!
می خواد بگه آهای بنده های من ! به هیچ کسی جز من دل نبندین ٫ به هیچ کسی جز
من تکیه نکنین ٫ هیچ کسی نسبت به شما از من مهربون تر نیست ٫ هیچ کسی
اندازه من هواتونو نداره ...نمی دونم...نمی دونم... واقعاً نمی دونم...
تنها چیزی که می دونم اینه که ما بنده ها جز تسلیم بودن کار دیگه ای نمی تونیم
بکنیم ...
روزی که این خبر تکون دهنده رو شنیدم برای یک لحظه خواستم خودمو بذارم جات ٫
اما دیدم خیلی ضعیف تر از اونم که بخوام حتی چنین حسی رو به خودم بگیرم و وقتی
به یاد آوردم که یک روز بعد از این اتفاق ٫ در حالی که از همه چیز بی خبر بودم
تو دانشگاه دیده بودمت ٫ اون وقت بود که تو دلم بهت تبریک گفتم ...خیلی خوشحالم
از اینکه انقدر محکمی که می تونی دوباره رو پات بایستی و به مشکلات پشت کنی!
دوست ندارم این نوشتمو بخونی ... چون همیشه بدم میومده از اینکه جار بزنم که :
منم هستم ٫ دوست دارم همیشه همه چیزو تو عمل ثابت کنم چون اون موقعست
که می تونه واقعیت پیدا کنه ٫ اما وقتی چشمم به دفترچه خاطراتی که ازدو سال پیش
توش شروع به نوشتن کرده بودم افتاد ٫دیدم چقدر لازمه که آدم به یاد بیاره تموم
خاطرات خوب و بدشو و بدونه که چه بهش گذشته توی این سالهای عمرش٫
تصمیم گرفتم که
اینجا که به زوال ناپذیریش بیشتر اطمینان دارم و جاییه که شاید
به خیال خودم دور از دسترس خیلیاست ٫ بنویسم!
واقعا اين خبر خيلی تاثر انگيز بود؛و در عین حال خيلی باور نکردنی...اميدوارم که مهسا بازم مثل سابق محکم و با روحيه باشه؛و مطمئنم که خدا هيچوقت تنهاش نميزاه:)امتحان بزرگيه ولی خداوند حتما صبرش رو هم ميده:(اميدوارم ديگه هيچوقت توی زندگيش از اين امتحانای سخت براش پيش نياد......
کاشکی می گفتین چی شده؟