نوشته برباد
جایی همین نزدیکیها
ماه که شروع میشه آدم دلش میخواد از نو شروع بشه! فصل که عوض میشه
دیگه بیشتر.
این حس سمج عوض شدن و دوباره و چند باره شروع کردن هر ماه میاد سراغم!
حالا که فصل داره عوض میشه دوست دارم شروع کنم. میخوام همه تجربههای
بد رو بریزم دور و خوبهاش رو دوباره تکرار کنم و ازشون بیشتر لذت ببرم.
باور کن سادهترین کاری که میتونی انجام بدی همینه!
باید شروع کنی. پس بذار ازش لذت ببری. نه فکر نکن سخته. هیچی هم نمیخواد.
یه کمی امید و اعتماد. میدونم که چیزهای کمی نیستن. میدونم که گمشون کردی
و خیلی وقته که قیافهشون رو هم ندیدی، اما باور کن که یه جایی همین
نزدیکیها، چه میدونم زیر تخت، تو کمد، لای کتابهای قدیمی یا حتی تو دستهای
یه دوست همیشگی حتماً میتونی پیداشون کنی. فقط یه کمی بگرد.
برای شروع اگر اینها رو داشته باشی مطمئن باش. انتهای این شروعت
پر از راههای قشنگ برای رسیدن به بهترینهاست. نمیدونم شاید تو دلت بگی
اینها همه شعارن و به من بخندی. راستش من هم مثل تو و مثل بقیه
فکر میکردم. میخواستم با چشمهای بسته بهشون برسم.
اما نشد، نمیشه. مطمئن باش پیدا نمیشه اگر چشمات رو ببندی.
دیدن رو از اون دو تا دریچه دریغ نکن. بذار ببینن و پیدا کنن امید رو ته همه چشمهای
باز دنیا. من میخوام تغییر کنم. مثل هر شروع میخوام از نو شروع بشم.
تو هم نگاه کن. همه چیز عوض شده، باور کن شروع شدن و شروع کردن
سخت و نشدنی نیست. فقط رفیق راه میخواد. همراه میخواد که تا آخر راه
بیاد و تنهات نذاره. میدونم که تو هم دنبال یه همراه میگردی. باور کن دور
و برت پره از آدمهایی که بتونی روشون حساب کنی تا توی راه پر از دردسر همراه
همة راهت باشن. تو فقط بخواه، ببین. حتماً هست کسی که
قصد فرار از تنهایی طی کردن رو داشته باشه.
مثل من، مثل تو ...
مینا رضایی
************************
دیروز خیلی خوش گذشت. با یه سری از بچه ها رفته بودیم یه جای خوش آب و هوا
کلی گفتیم و خندیدیم... بچه های دانشگاه رو هم دیدم.
خیلی جالب بود ... یه جا ایستاده بودیم ٫ دیدیم یه سگ که خیلی خوشگل
اما هیکلش واقعاً وحشت بر انگیز بود داره می چرخه منم طبق معمول
شروع کردم به حرف زدن با سگه البته دورادور و با زبون خاصی که
دوستان نزدیک می دونن غافل از اینکه سگه خوشش میاد ٫ اونم
دوید طرف من( قیافه من دیدنی بود ) ٫ داشتم سکته می کردم ٫ از
طرفی نمی شد از دستش در رفت ٫ مثل بچه های خوب ٫و وحشت زده
از اینکه نکنه گازم بگیره همین طور سر جام وایسادم ٫ دیدم دوید ٫ دوید ٫
تا رسید به من رو زمین دراز کشید و سرشو گذاشت رو پاهام ...
بهش گفتم : قربونت برم فکر نمی کردم انقدر بی جنبه باشی !!
جالب اینجاست که بقیه بچه ها از وحشت سر جاشون میخکوب شده بودن !
و جالب تر اینکه چقدر این حیوون باهوشه و محبت آدم رو حس می کنه !
شب هم که جلسه مشاوره داشتیم ...
امیدوارم که بتونم کمکتون کنم... تو رو خدا تو هم انقدر نگران نباش...
منم همه این شرایطو داشتم ... کاملاً درکت میکنم...
راستی جای تو هم دیروز خیلی خالی بود اگه میو مدی خیلی
خوش می گذشت اما ...
سلام
وبلاگ قشنگی داری
حال کردم
به من هم سر بزن
مگه کجا رفته بودی ؟
سلام بر پریناز قشنگم...من باز اومدم ..یه متن گذاشتم تو وبلاگ بعد از حدود یکماه اخه نبودم مسافرت بودم و یه مدت هم مهمون داشتم واسه همین هم بهت سر نزدم..خوبی خانومی؟خوش میکذره؟بازم این نو شته های مبهم و جذاب..موفق باشی
:)