خب مثل اینکه یه کم تاخیرم زیاد شد ٫ آخه این چند روزه یه کم درگیر بودم...
سه شنبه که اول مهر بود و منم مثل بچه مدرسه ای ها ساعت شش صبح از خواب بیدار
شدم و نزدیکای هفت بود که از خونه اومدم بیرون...هوا حسابی خنک بود و اون حال و هوای
غمگین پاییز تو دل آدم رخنه میکرد...خیابون هاخلوت ... بچه ها هم که انگار خیال مدرسه
رفتن نداشتن... تا ساعت نه کارامو انجام دادم و اومدم خونه...اون روز یه هدیه خیلی خوب
از یه دوست مهربون گرفتم : کتابی به اسم
خاطرات حوّا ... به قول خودش کتاب کوچکیه
اما خیلی جالبه...حالا اگه وقت کردم یه قسمتهاییشو براتون می نویسم...
شب هم که با یه سری از بچه ها رفتیم شام بیرون و کلی خندیدیم....
چهارشنبه هم که مهمونی دعوت بودم ... خوب بود !
امروز هم که از ساعت هفت صبح من و ریحانه با آقاهه کلاس داشتیم ...
آقاهه امروز خیلی سیگار کشید و من و ریحانه کاملاً دودی شدیم ...
آقاهه ؟ می شه دیگه این آهنگ رو نذاری ؟؟! من اونوقت حرفهاتو نمی شنوم ...
توی تنهایی یک دشت بزرگ ٫ که مثه غربت شب بی انتهاست
یه درخت تن سیاه سربلند ٫ آخرین درخت سبز سر پاست
.
.
.
تا یه روز تو اومدی بی خستگی ٫ با یه خورجین قدیمی قشنگ
با تو نه سبزه ٫ نه آینه بود ٫ نه آب ٫ یه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درخت سربلند پرغرور ٫ که سرش داره به خورشید میرسه ٫ منم٫ منم
اون درخت تن سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه ٫ منم٫منم
.
.
.
یه چیزی الان به ذهنم اومد و دلم خواست که بگم...اونم اینه که : آدم هیچ وقت نمی تونه
یه کسی رو مجبور کنه که کسی یا چیزی رو دوست نداشته باشه در حالی که اون کس
تو وجدان و وجود خودش دلیلی برای دوست نداشتن اون کس یا چیز پیدا نکنه ... این
خودخواهی یه انسانو میرسونه که اطرافیانشو مجبور کنه که چیزی که خودش
دوست نداره ٫اونها هم دوست نداشته باشن... برعکس این موضوع هم کاملاً صادقه. نه؟!
کاملا منطقی بود....میگم چرا ماشالله هیچوقت تلفنتو جواب نمیدی....پس معلومه کلی سرت شلوغه!!!!!!!!:)بابا ما هم دوستت هستیما:(((((((((شوخی کردم....خوشحالم که خوشحالی پریناز خانوم گل:)
فعالی ؟؟؟ با ما ئی ؟؟؟
سلام
وبلاگ قشنگی داری.
به منم سر بزن .
خوشحالام میکنی.
سلام. ب به به چه وبلاگی ... حیف که زود زود آپدیتش نمی کنی !
وااااااااااااااااااای از روزیکه مجبورت کنه
موفق باشی
سلام .... سلام