یه موقعهایی آدم تو اوج خوشی و خوشحالی یه اتفاقاتی براش میفته و یا یه موضوعات

ناراحت کننده ای براش پیش میاد که باعث میشه به فکر فرو بره و به اتفاقات دور و برش

با دقت بیشتری نگاه کنه و شایدم این به خاطر اینه که ما آدما قدر لحظات خوشی و

در کنار هم بودن رو بدونیم ... دیروز یکی از روزایی بود که بی نهایت به من خوش

گذشت ... جوری بود که حس می کردم تو اوج آسمونام و دیگه هیچ چیزی نمی تونه

منو به زمین برگردونه ولی باید اعتراف کنم که امروز خیلی فکرم مشغول بود و

ناراحت بودم ٫ چرا که امروز سالگرد مرگ ناگهانی کسی بود که واقعاً الان جاش پیش

ما خالیه ٫ کسی که وقتی بهش فکر می کنم  جز  قیافه ای با یه لبخند

زیبا ٫ جز یه وجود گرم و صمیمی ٫ جز انسانی که برای همه و همه

یک تکیه گاه بود ٫ جز وجودی که وقتی پای صحبتاش می نشستی به قدری زیبا و

دلنشین  صحبت میکرد که دلت می خواست ساعت ها بشینی و فقط و فقط به

حرفهاش گوش کنی  ٫ چیز دیگه ای رو بیادت نمیاره...

ولی همه اینا درسهای بزرگ زندگین ... حقایقی هستند که هیچ آدمی ازش  نمی تونه

فرار کنه ... حقایقی بس تلخ که روزی ٫ دیر یا زود گریبان ما رو خواهد گرفت...


تا که بودیم نبودیم کسی

کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند

تا که خفتیم همه بیدار شدند

قدر آیینه بدانید چو هست

نه در آن وقت که افتاد و شکست   

اینارو ننوشتم که ناراحتتون کنم ٫ نوشتم تا لحظه ای فکر کنید!
 
راستی اگه مرگ نبود چی می شد؟ ؟

من که فکر میکنم مرگ یه تکامل برای انسانه ٫ نظر شما چیه؟  
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد