هورا ! نمره های مدار ۲ هم بعد از یک ماه ونیم انتظار و نذر و نیاز و شرط بندی اومد...
من از همین جا به استاد گرامیمون خسته نباشید میگم . اگرچه که به همه شرطو
باختم ولی ارزش باختنو داشت ...حالا از فردا یقه منو نگیرین که جبران شرط باخته رو
بکنما٫ حالا من یه چیزی گفتم شما جدی نگیرین .
استاد ! دستت درد نکنه ٫ خیلی نمره توپی دادی ! خدا یک در دنیا و صد در آ خرت بهت
بده ...
آخه این مدار ۲ ما داستان داره ! داستانشم اینه که من و
فاتیما شب امتحان تصمیم
گرفتیم این درس رو حذف پزشکی کنیم ٫ بعد با خودمون گفتیم تا اینجا که خودمونو
رسوندیم ٫ فردا میریم سر امتحان اگه دیدیم چیزی بلد نیستیم با اشاره به هم٫ هر دو
از سر جلسه میایم بیرون ...هیچی٫ خلاصه فرداش رفتیم سر جلسه ...منم که خودمو
آماده کرده بودم بیام از جلسه بیرون ( از شانسمون جایی هم افتادیم که مراقباش شدیداً
گیرن)...
قبل از شروع امتحان اومدم با دور و بریام صحبت کنم ببینم حاضر به رسوندن هستن یا نه؟
از شانس خوبم نفر سمت چپم که اصلاً درسش با من یکی نبود ٫ جلویی و سمت راستیم
هر دوشون چادری بودن و حاضر به کمک نشدن ٫ پشت سریم هم به دلیل اینکه در
امتحانات قبلی مچشو گرفته بودن ٫ بیچاره جرات کمک کردن به منو نداشت ...
در نتیجه من موندم و حوضم ...نمی دونین چه حالی داشتم...ورقه ها رو دادن...شدیداً
هول شده بودم ...همه سوالها رو خوندم ...دیدم سوال ۱ و ۲ رو که مطلقاً بلد نیستم
چون اصلاً مبحثشو نخونده بودم ...بقیه رو هم دست و پا شکسته بلد بودم و اصلاً به
درست بودنش اطمینان نداشتم.تصمیم گرفتم از جلسه بیام بیرون...برگشتم
فاتیما رو
نگاه کردم ٫ اونم منو نگاه کرد . دیدم اونم مثل من ناراحته گفتم: بلند شیم ؟ گفت: نه٫
گفتم: من هیچی بلد نیستم ... گفت: بشین! می تونی بنویسی ( آخه چیزایی که
خونده بودیم و بلد بودیم مثل هم بود) ولی من تصمیممو گرفته بودم که بلند شم...
اومدم مثل این ناشی ها از مراقبه اجازه بگیرم که برم بیرون ٫ یهو دیدم همه مراقبها
دورم جمع شدن و میگن اصلاً نمیشه از جلسه بری بیرون...باید بشینی بنویسی!
می گفتم : آخه چی بنویسم؟؟ اونا هم که هیچی حالیشون نبود! خلاصه اون وسط یکی
از مراقبها دلش به حال من سوخت و گفت: ده دقیقه سر جلسه بشین اگه دیدی چیزی
نمی تونی بنویسی من میفرستمت بیرون...یه کم دلم آروم گرفت ...همون آرامش باعث
شد یه کم فکرم بهتر کار کنه ...تصمیم گرفتم هر چیزی که می دونم بنویسم و نوشتم...
اون آقای مراقب بعد از ده دقیقه اومد بالا سرم گفت: میخوای بری؟ منم بهش گفتم : نه٫
می مونم ...دوباره ده دقیقه بعدش اومد گفت : مطمئنی که نمیخوای بری؟ گفتم : بله.
اگرچه که اصلاً اطمینان نداشتم که پاس میشم ولی انگار یه حسی بهم اطمینان میداد
که بمونم... خلاصه موندم و اینجوری شد.هورا هورا
