چقدر راحته وقتی با یکی مشکل داریم  پشت سرش ٫ راست و دروغ ٫ هر چی که دلمون 

می خواد بگیم و بعد که مشکلمون با طرف بنا به منافعمون !! حل شد ٫ راست راست 

جلوش بایستیم و با وقاهت هر چه تمام تر تو چشماش زل بزنیم و ابراز دوستی و 

نزدیکی کنیم ... ولی از اونجایی که زمان همه چیزو نشون میده و فقط یه کم صبر نیاز

داره باید عاقبت این جور روابط رو دید و با نیشخندی بهش خندید  ! چرا که باز هم وقتی

منافع طرفین به خطر می افته ٫ اون به ظاهر دوستی از درون متلاشی میشه ... و چقدر

دردناکه ! و چه حماقت بزرگیه  دل به این دوستی ها بستن !

خوشحالم که همچین دوست ها و دوستی هایی ندارم !     

تولدی دوباره



چرخش واژگانش را از دیروز نیاز ، تا فردای نیایش می بوسم.

  وضویم هوس .هوسی که از زلال ترین آب ها پاک تر است .

ملودی هوس چنان آرایشم کرده که تا همیشه گرمم. ترانه مکث ، ممنوع !

چرک تنهایی تا کران هفت آسمان غرق شد . گوهرش میخانه وار لمسم می کند .

به محراب آغوشش می روم . حقیقت با من است ، پس هفده مرتبه زمزمه می کنم :

"عاشقت نیستم !!"

این کششی است فراتراز عشق ؛ آهی عمیق تر از قعر هستی ؛ تبسمی زیباتر از

نور و اشکی داغ تر از شرم !چشمانم را باز کردم.

* * *
آری ! من متولد شدم . خدایا ! از وسعت بی قراری رهایم ساختی ؛چقدر بخشنده ای !

سرشار از مهر! چقدر بی توقعی !اکنون چنان سرمستم که نمی دانم

چگونه شروع کنم ...؟!

پس شنیدم که گفت :

هرگز نفست را تلخ فرو مبر . به حکمت من ایمان بیاور و با رقص لبانت،

خنده را به روحت هدیه کن !

روزهایت را با یاری به همنوع آغاز کن . هر روز صبح هنگامی که از خانه بیرون

می روی ، دل تنگی یتیمی را بشناس .

طاعتم کن تا ثروتم را بیش از پیش ارزانی ات کنم . طاعتم کن با نرمی و
 
عطوفت به والدینت!

روزانه یا تصویری زیبا از مخلوقاتم ببین ، یا رایحه موسیقی را به درونت بریز و یا

با شعر درونت کاغذی را عطرآگین کن .

خردمندی را تنها در اختیار تو قرار داده ام . عاقلانه و با تامل فراوان عاشق شو!

عشق زیباترین هدیه ام به توست!

از خودت مراقبت کن که تو را بیهوده نیافریدم . تنت را سالم و روانت را دور از
 
شر قرار بده .نگاهت را خوشبو و دستانت را

چون روز اول ، آسمانی نگاه دار.

* * *
به حکایت باران ایمان بیاور و در خلوت شب اشکهایت را جاری کن . با این کار
 
تنها هدفت راتطهیربده و بس.

خورشید امروز تو ، نه از مشرق طلوع خواهد کرد و نه از مغرب !

امروز آفتاب از شعور تو طلوع می کند و در قلبت مأوا می گیرد .

سپس گل نرگس را به من داد و گفت :این الهه عشق است .امروز آن را
 
به تو بخشیدم . تا نهایت بی نهایت او را چنان حفظ کن تا رستگار شوی.


مرا اندکی دوست بدار ٫ اما طولانی !

                                                               کریستوفر مارلو