تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز٫
سالها هست که در گوش من آرام ٫آرام
خشخش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
***********
چند روزیه که حسابی همه چیزم به هم ریخته٫ حس می کنم یه چیز خیلی بزرگی رو باختم٫انگار یه چیزی داشتم و حالا از دستش دادم...
آدما برام غریبن.وقتی خوب فکر می کنم ٫میبینم چیزی که از دست دادم حس اعتماد و خوش بینی بیش از اندازم به دیگران بوده.وقتی دو ماه زمانو می کشم عقب٫میرم توی جمعی که واقعاً از صمیم قلب دوسشون داشتم.
ولی متاسفانه با گذشت این دو ماه حقایق خیلی تلخی برام روشن شدن.حقایقی که خیلی سعی کردم ازشون فرار کنم اما نشد.
الان تسلیم واقعیت شدم.
البته اینو میدونم که به زودی حالم خوب میشه ولی اثر این اتفاقات تجربه بدی رو برام به جا گذاشت:
رو هر کسی بیشتر حساب می کنی ٫ازش بیشتر ضربه میخوری.
البته یه چیزی رو یاد گرفتم اونم اینکه به احساس اولیه ام نسبت به آدما بیشتر دقت کنم و به اون حس اعتماد کنم.